فناپذیر

تاریخ ارسال : 1400/10/25

فناپذیر با تعریف عنوان آن آغاز می شود. «یک انسان» روی صفحه ظاهر می‌شود که با ورودی اسم در فرهنگ لغت مریام وبستر مطابقت دارد.

فناپذیر با تعریف عنوان آن آغاز می شود. «یک انسان» روی صفحه ظاهر می‌شود که با ورودی اسم در فرهنگ لغت مریام وبستر مطابقت دارد. از آنجایی که ما در حال بررسی کتاب مورد علاقه‌ام هستیم، باید چند تعریف دیگر از این کلمه را ذکر کنم: «کشنده»، «مرگبار» و «مشخص شده با خصومت بی‌امان». همه اینها به جز یکی در مورد قهرمان داستان، اریک (نات وولف) صدق می کند. به اندازه کافی عجیب، این همان چیزی است که روی صفحه نمایش او را به عنوان یک انسان توصیف می کند. اینکه اریک چیست، یا بهتر است بگوییم که او کیست، نیاز به یک هشدار اسپویلر دارد، زیرا حتی ساده‌ترین و محافظت‌شده‌ترین توصیف، آشکار کننده خواهد بود. اگر می خواهید در سرما بروید، بعد از دیدن فیلم برگردید. تنها چیزی که باید بدانید این است که این داستان علمی تخیلی و کند حرکت توسط نویسنده/کارگردان نروژی آندره اووردال ساخته شده است، مردی که قبلاً «داستان‌های ترسناک برای گفتن در تاریکی» بسیار سرگرم‌کننده‌تر را به ما ارائه کرده بود.

حالا که اسپویلرها از بین رفته اند، اجازه دهید از اریک، قهرمان نروژی-آمریکایی این فیلم برایتان بگویم. او برای اولین بار در حال سوختگی وحشتناک در پای خود دیده می شود. آتش های مرموز در اطراف او شروع می شود، بنابراین او به تنهایی آن را در فضای باز خشن می کند. به ما گفته شده که مزرعه ای که او در آن اقامت داشت به طرز مشکوکی سوخت و همه به جز او کشته شدند. و هنگامی که در کنار جاده توسط تعدادی نوجوان مزاحم مورد آزار و اذیت قرار می گیرد، به رهبر آنها هشدار می دهد: "اگر دوباره به من دست بزنی، می سوزی." قلدر به سرعت می آموزد که این یک بیانیه مجازی نیست.

مطالب مطبوعاتی مرگ متعاقب آن را "تصادفی" توصیف می کنند، اما به نظر من بسیار عمدی به نظر می رسید: بچه اریک را می گیرد، اریک گل می زند، بچه مزرعه را می خرد. اریک به جای سرخ کردن شاهدان، فرار می کند و متعاقباً به جرم قتل دستگیر می شود. در حالی که او منتظر استرداد به ایالات متحده است، پلیس یک روانشناس به نام کریستین (ایبن آکرلی) را وارد می کند تا اریک را ترغیب کند تا توضیح دهد چرا همه اطرافیان او ناگهان به شدت ترد می شوند. بد نیست که کریستین فقط برای تبدیل شدن به عشق کلیشه ای قهرمان مرد در این نوع فیلم ها معرفی شده است - هیچ کس درو بریمور را در "Firestarter" کوچک کردن نامیده نمی شود - و اریک در ابتدا او را با نمایش وحشتناکی از قدرت آتش خود تحریک می کند. جرقه‌ها، برق و شعله‌های بزرگ و خروشان از اریک در سرتاسر «مورتال» ساطع می‌شوند. تنها جایی که او نمی تواند جرقه ایجاد کند بین این دو شخصیت است. فقدان حتی یک شیمی افلاطونی، انتخاب های تهدید کننده زندگی کریستین برای نجات اریک را نه تنها بی معنی، بلکه خشمگین می کند.

در همین حال، یک مامور شرور دولت ایالات متحده به نام هاتاوی (پریانکا بوز) هشدارهای شومی در مورد اریک به پلیس صادر می کند. ما متوجه شدیم که قربانیان آتش‌سوزی خانه‌های مزرعه‌ای مرگبار، بستگانی بودند که اریک زمانی که شروع به ردیابی ریشه‌های اجدادی خود کرد، به دنبال آن بود. این ریشه ها با قدرت های اریک ارتباط دارند. این امکان وجود دارد که نسب او به اسطوره‌شناسی بازگردد. وقتی اریک به کریستین می گوید که وقتی قدرتش فعال می شود، درختی را می بیند، این ردیابی می شود. و نه یک درخت کوچک شاد، همانطور که باب راس زمانی نقاشی کرد. درخت غول پیکری که صدایش شبیه ایگدراسیل است. اریک همچنین توانایی کنترل آب و هوا را دارد و به میل خود رعد و برق های شدید ایجاد می کند. «فانی» خیلی زود دستش را می‌گیرد، وقتی که پس از دومین نمایش افراطی از ضرب وشتم هواشناسی توسط اریک برای فرار از گرفتن، یک بچه کوچک در رادیو جیغ می‌کشد که خدای اسکاندیناوی خاصی برگشته است.

"آیا آن بچه من را ثور صدا زد؟" اریک می پرسد. کریستین رادیو را خاموش می کند. این منطقی نیست، زیرا همه می دانند که ثور کریس همسورث است و مالک آن میکی موس است. با این حال، این احتمال که اریک تولد دوباره ابر ستاره اصلی اساطیر نورس باشد، در تئوری پشت صحنه بسیار جذاب تر از اجرای سینمایی است. من «فانی» را به عنوان تلاش اووردال خواندم تا کمی کنترل قهرمانان اسطوره‌ای میهن خود را از تصویرهای غالباً نابخردانه‌ای که در کتاب‌های مصور آمریکایی از آن‌ها به نمایش گذاشته شده بود، بگیرد تا آنها را به منشأ واقعی‌شان نزدیک‌تر کند. من حتی نمی توانم او را به خاطر تلاش برای بدست آوردن پولی مبتنی بر فرانچایز سرزنش کنم: این فیلم با پایان درست در میانه داستان خود را برای دنباله ها آماده می کند.

با این حال، من می‌توانم اووردال را به خاطر آهنگ‌سازی و فیلم‌نامه ضعیف سرزنش کنم، نه اینکه به بازی‌های بی‌تفاوت و بی‌نظیر این دو بازیگر اشاره کنیم. هم ولف و هم آکرلی با چنان بی‌علاقگی خطوطشان را می‌خوانند که تلاش‌های فیلم برای توسعه شخصیت به طرز دردناکی بی‌ثمر می‌شود. حتی بدتر از آن، «فانی» یکی دیگر از مدخل‌های دلخراش در ژانر فوق‌العاده جدی ابرقهرمانی است، جایی که فکر و فیلم‌برداری قهوه‌ای رنگی از اهمیت کاذب به ماجرا می‌افزاید. حداقل این یکی از نروژ مناظر زیبایی دارد، زیرا وقتی CGI مسلماً سرگرم کننده و جذاب روشن نیست، اجرای وولف کسل کننده و بی روح است.

کرایه آکرلی حتی بدتر است. او نمی تواند با شخصیتی که بازگشتی به روزهایی است که از زنان به عنوان محرک برای انتقام و چیزهای دیگر استفاده می شد، کاری انجام دهد. کریستین، مانند مامور هاتاوی، در نقش زنی ظاهر می‌شود که تصمیم‌های تکانشی و غیرعاقلانه‌ای انجام می‌دهد که هدفی جز خوب جلوه دادن مرد شکنجه‌شده در حضور آنها ندارد. Akerlie حتی رتبه R خود را با do به این فیلم می‌دهدبا توجه به آن چیزی که فکر می‌کنید فیلمسازان تا کنون می‌دانند که نه تنها قدیمی، بلکه فاحش است. شاید او در «مورتال 2» بهتر عمل کند.

استارگرل

تاریخ ارسال : 1400/10/25

استارگرل "دیوانه ترین دختر رویایی پیکسی" است که تا به حال دختر رویایی پیکسی را انجام داده است. او عملا نمونه اولیه است. او آلفا و امگا کلیشه است که توسط منتقد ناتان رابین در نقد فیلم «الیزابت تاون» در سال 2005 ابداع شد.

استارگرل "دیوانه ترین دختر رویایی پیکسی" است که تا به حال دختر رویایی پیکسی را انجام داده است. او عملا نمونه اولیه است. او آلفا و امگا کلیشه است که توسط منتقد ناتان رابین در نقد فیلم «الیزابت تاون» در سال 2005 ابداع شد. استارگرل لباس عجیب و غریبی می‌پوشد، او یک یوکولل را با خود حمل می‌کند و موش خانگی‌اش در کوله‌پشتی‌اش زندگی می‌کند. او فراتر از تشریفات و فشارهای دوران دبیرستان حرکت می کند و در یک هواپیمای بالاتر و بسیار عاقلانه تر ارتباط برقرار می کند. او وجود دارد تا زندگی دیگران را برای بهتر شدن تغییر دهد. همانطور که از چشمان لئو دیده می شود، یک بچه خجالتی که فقط می خواهد خود را با آن جا بیاورد، او چیزی کمتر از یک موجود جادویی نیست. او معتقد است که او واقعاً می تواند باران را بباراند. و شاید او بتواند. چیز عجیبی در مورد Stargirl وجود دارد.

این که آیا می‌توانید این همه دخترک رویایی شیدایی را تحمل کنید یا نه، عاملی تعیین‌کننده در واکنش شما به «استارگرل» است، فیلمی اقتباسی به کارگردانی جولیا هارت از رمان جری اسپینلی در سال 2000. استارگرل با بازی برنده «America's Got Talent» و خواننده و خواننده و پدیده ای که خود ساخته گریس وندروال است، ظاهراً از هیچ جایی در دبیرستانی در آریزونا ظاهر می شود. او یک دختر محلی است، اما هیچ کس او را نمی شناسد، زیرا او در خانه درس خوانده است. کجا، در یک مخزن انزوا یا یک پناهگاه بمب، یک لا برندان فریزر در «انفجار از گذشته»؟ انگار از آسمان فرود آمده است. لئو (گراهام ورچر) که فیلم را با روایتی از Voiceover شروع می‌کند که داستان پس‌زمینه‌اش را به ما می‌دهد، Stargirl را در یک زمین فوتبال شلوغ می‌بیند که لباسی شبیه یک شخصیت کوکی از یک فیلم دهه 1970 با بازی باربارا استرایسند یا دایان کیتون دارد. او فوراً عاشق می شود.

استارگرل اهمیتی نمی دهد که دیگران چه فکری می کنند. در ابتدا، به احتمال زیاد، کل دبیرستان عاشق او می شود، زیرا اگر یک چیز در مورد بچه های دبیرستانی می دانیم، این است که آنها چقدر عاشق ناسازگاری هستند. وقتی او با یوکلل خود به بچه ها در کافه تریا سرنا می دهد، آنها مجذوب می شوند. هیچ کس هرگز با او بد نیست. Stargirl به "طلسم شانس" مدرسه تبدیل می شود. صرف حضور او در بازی های فوتبال به تیم ناامید کمک می کند تا بازی ها را بردارد. تشویق کنندگان از او می خواهند که به تیم آنها بپیوندد. او انجام می دهد. او قهرمان مدرسه است! او به لئو کمک می کند تا از پوسته اش بیرون بیاید. او همچنین مجموعه‌ای از موسیقی‌های بی‌نظیر دارد - البته روی وینیل. لئو مجذوب شده است. Stargirl او را از بین جمعیت انتخاب می کند، عاشق او می شود، همه چیز درباره خودش به او یاد می دهد. همه چیز خیلی آسان است. چه چیزی در مورد لئو برای Stargirl جذاب است؟ واضح است که او چه چیزی را سر میز می آورد، اما او چه می کند؟ در دفترم نوشتم: کجای درگیری؟

Stargirl 20 سال پیش ظاهر شد و تقریباً هر جایزه ای را که ممکن است برد، برد. طرفداران کتاب را بسیار دوست داشتند، اسپینلی دنباله‌ای (عشق، دختر ستاره) را دنبال کرد، حتی اگر پایان کتاب اول به درستی مبهم بود. استارگرل شباهت‌هایی با رمان خودکشی‌های باکره نوشته جفری یوگنیدس در سال 1993 دارد، زیرا دختر کاملاً از منظر بیرونی دیده می‌شود. آنچه دختر (یا دختران) برای راویان مرد به نمایش می‌آیند، مهم است. این می تواند وسیله جالبی باشد، اگرچه اکنون از مد افتاده است. کاری که دستگاه انجام می دهد این است که این احساس را برجسته می کند که واقعاً نمی توانیم شخص دیگری را بشناسیم، نمی توانیم بفهمیم پشت درهای بسته چه می گذرد.

اما این می تواند از نظر سینمایی بسیار خسته کننده باشد، اگر به خوبی مدیریت نشود. VanderWaal در ویدیوهای یوتیوب خود و در هر کلیپی که ممکن است از آواز خواندن او به صورت زنده پیدا کنید، یک چهره جذاب است. او واقعاً دارد آن یوکلله را بازی می کند! اما او در اینجا تا حد زیادی مات است و به هیچ وجه شخصیت را تحریک نمی کند. او به عنوان یک بازیگر مهارتی ندارد که به ما این حس را بدهد که Stargirl یک زندگی درونی دارد. وقتی او در زمین فوتبال می پرد، غیرقابل درک به نظر می رسد که این دختر رویایی جادویی تا این حد وارد آن شود. او به ما کمک نکرده است که او را درک کنیم. در حین تشویق، او درست جلوی دوربین آواز می‌خواند، مثل این‌که این یک تست بازیگری «America's Got Talent» باشد. این به وضوح یک انتخاب خاص بود، اما متوقف کردن فیلم برای چیزی که اساساً یک موزیک ویدیو است، به ما کمک نمی‌کند که ورودی داستان یا او را پیدا کنیم.

Verchere حتی بیشتر از یک رمز بازی می کند. "قوس" لئو چندان منطقی نیست: او عاشق عجیب و غریب بودن او می شود اما در یک نقطه تصادفی می خواهد او "عادی" باشد. (در کتاب، این تغییر بسیار منطقی تر است، مانند لحظه ای که مدرسه به او می پردازد و از او دوری می کند. این موضوع در اینجا به شیوه ای شلخته انجام می شود، به طوری که ما حتی مطمئن نیستیم که چه اتفاقی افتاده است. اول. جیانکارلو اسپوزیتو به عنوان مردی که در بیابان زندگی می کند، استخوان های دایناسورها را می کند و همیشه آماده صحبت با بچه هایی است که برای ملاقات با او سرگردان هستند، مقداری جاذبه اضافه می کند. او برای مشاوره دادن به لئو وجود دارد.

کارگردان جولیا هارت حس خوبی به مناظر و نور دارد. ظاهر "استارگرل" شباهت های زیادی با ظاهر "رنگ سریع" هارت دارد: جاروهای مشابه از مناظر بیابانی، آسمان گرگ و میش عاشقانه، حس فضای فراتر از کادر. تا به حال، فیلم مورد علاقه من از هارت، «خانم استیونز» (2016) است که با بازی لیلی رابه در نقش یک معلم نمایشنامه همراه یک سفر باشگاهی درام (یکی از دانش آموزان تی است). mothée Chalamet). میس استیونز را می‌توانست به‌عنوان «عجیب» یا «کوک» تصور کند، اما در دستان راب، او یک انسان است، با تمام کاستی‌ها و اشتباهاتی که به آن اشاره می‌کند. هارت در "Stargirl" حساسیت خود را نشان می دهد و فیلم فوق العاده به نظر می رسد. هارت هر دو «خانم استیونز» و «رنگ سریع» را با همسرش جردن هوروویتز نوشت. او در «استارگرل» برای اولین بار به مطالب موجود می پردازد و هر کاری از دستش بر می آید با آن انجام می دهد، اما کافی نیست.

بهترین چیز در مورد "Stargirl" این است که قصیده اشتیاق ستاره بزرگ به دوران نوجوانی "سیزده" به طور کامل نه یک بار، بلکه دو بار پخش می شود. اگر «استارگرل» نسل جدیدی را با شگفتی ستاره بزرگ معرفی کند، بیش از اندازه کافی کار کرده است.

جاسوس من

تاریخ ارسال : 1400/10/25

برای بسیاری از ما منتقدان، "جاسوس من" آخرین اکرانی بود که قبل از تعطیلی جهان توسط COVID-19 - از جمله سینماهای محبوبمان - در آن شرکت کردیم. بنابراین به‌طور غیرمنتظره‌ای خوش‌آمد می‌گوییم که اکنون دوباره به کمدی اکشن مراجعه کنید و به یاد داشته باشید که در واقع بسیار سرگرم‌کننده است، علاوه بر اینکه کپسول زمانی سهوی از روزهای ساده‌تر و شادتر است.

برای بسیاری از ما منتقدان، "جاسوس من" آخرین اکرانی بود که قبل از تعطیلی جهان توسط COVID-19 - از جمله سینماهای محبوبمان - در آن شرکت کردیم. بنابراین به‌طور غیرمنتظره‌ای خوش‌آمد می‌گوییم که اکنون دوباره به کمدی اکشن مراجعه کنید و به یاد داشته باشید که در واقع بسیار سرگرم‌کننده است، علاوه بر اینکه کپسول زمانی سهوی از روزهای ساده‌تر و شادتر است.

"جاسوس من" در ابتدا قرار بود در اواسط ماه مارس افتتاح شود و اکنون از طریق استریم آمازون برای شما و خانواده‌تان در دسترس است تا در خانه از آن لذت ببرید. و از آن لذت خواهید برد، هرچند به صورت پراکنده. فیلمی از کارگردان پیتر سگال هوش‌تر شوید»، «اسلحه برهنه 33 1/3: The Final Insult») و نویسندگی آن توسط اریش و جان هوبر («کشتی جنگی»، «مگ») فرمولی خالص است. این مرد بزرگ و خوش‌شکل با بچه‌ای ناز و گستاخ ملاقات می‌کند، با چند جاسوسی و انفجار.

برای مثال، چیزی که «جاسوس من» را از چیزی شبیه به ساختار، اما از نظر لحن نفرت انگیز مانند «بازی با آتش» متمایز می کند، شیمی بین دیو باتیستا و کلوئی کلمن است. هر یک از آنها بیش از آنچه که احتمالاً سزاوار آن است، به تلاش می‌آورد. او یک آسیب‌پذیری زخمی در زیر پرسونای غول‌پیکرش دارد، او خردی فراتر از سال‌های زندگی‌اش دارد که هرگز به قلمرو بچه‌های زودرس نمی‌رود. و هوبرها یک رگه ی لذت بخش عجیب و غریب در طنز بافته اند که شما را سرپا نگه می دارد. این به طور مداوم یک شگفتی خوشایند در داستانی است که در غیر این صورت یک داستان قابل پیش بینی است.

باتیستا در نقش جی جی، یک تکاور سابق ارتش/عضو نیروی ویژه که اکنون در انتقال مهارت های کشتار و قدرت بی رحمانه خود به سیا مشکل دارد، جایی که رئیسش (کن جونگ، در چند صحنه سرگرم کننده) به او این ظرافت را آگاه می کند. و ظرافت ارزش بیشتری دارند. پس از شکست دادن یک کار در اوکراین که شامل یک معامله پلوتونیوم است، جی جی مخفیانه به شیکاگو فرستاده می شود تا از بستگان پسر بدی که فرار کرده بود، مراقبت کند: پرستار کیت (پاریسا فیتز-هنلی) که اخیراً بیوه شده است و دختر نه ساله تنهایش. سوفی (کلمن)، که به تازگی از پاریس برای شروعی تازه به آنجا نقل مکان کرده است. شریک جی‌جی در این ماموریت، بابی، جادوگر فناوری بیش از حد مشتاق است (کریستن شال، انتخاب‌های الهام‌بخشی را در طول فیلم انجام می‌دهد)، که فوق‌العاده است، اما تجربه میدانی ندارد. آن دو در آپارتمانی در روبه‌روی سوفی و ​​مادرش سوراخ می‌شوند، اما سوفی به زودی دوربین‌های مخفی آن‌ها را پیدا می‌کند، آنها را شکار می‌کند و اصرار می‌کند که جی‌جی به او یاد دهد چگونه جاسوس باشد، در غیر این صورت پوشش آنها را منفجر خواهد کرد.

عنصر اکشن این اکشن کمدی به شدت پررنگ است. جاسوسان پراکنده در سرتاسر جهان به دنبال چه چیزی هستند، و چرا، آنقدرها هم جالب نیست، و فیلم به عنوان یک کل تقریباً متوقف می شود، زمانی که با یک طرح واقعی آزار می دهد. با این حال، جایی که به زندگی می رسد، در تعامل بین جی جی و سوفی است. ما می بینیم که این رابطه از لحظه ای که یکدیگر را کشف می کنند به کجا می رود - او به یک شخصیت پدری نیاز دارد، او باید قلبش را باز کند - اما کلمن و باتیستا آنقدر بازیگوش و شیک با یکدیگر دارند که جذابیت نداشتن سخت است. وقتی سوفی از جی جی باج می‌گیرد تا او را به یک مهمانی اسکیت روی یخ ببرد، زیرا مادرش باید کار کند، ما دقیقاً می‌دانیم که سرانجام به کجا می‌رسد: با این جانور عضلانی و ترسناک که قبل از اینکه روی پشتش صاف شود، دست و پا می‌زند.

باتیستا در اینجا مورد سختگیری قرار می گیرد و ستاره سابق دبلیو دبلیو ای مطمئناً واجد شرایط چنین فیزیکی فوق العاده است، اما به نوعی او زوزه هایی از دست کم گرفتن و حتی انسانیت را نیز به این لحظات می آورد. (تغییر انتظارات شما از او بر اساس ظاهرش در حال تبدیل شدن به علامت تجاری جذاب او است، از تصویر روحی او از درکس در فیلم‌های "نگهبانان کهکشان" تا چرخش دراماتیک کوتاه اما ویرانگر او در "بلید رانر 2049.") بعدها، زمانی که سوفی جی جی را برای روز والدین و دوستان خاص به مدرسه می کشاند، ما می دانیم که او از خودش منظره ای خواهد ساخت، اما همچنین قلدرها و دختران بدجنسی را که او را عذاب داده و طرد کرده اند تحت تاثیر قرار خواهد داد. و هیچ فیلمی مانند این بدون مونتاژ آموزشی، از جمله آزمایش دروغ یاب و مواد منفجره کامل نخواهد بود - و اینجاست که حضور قوی کلمن در صفحه نمایش بسیار مهم است. برای همبازی «دروغ‌های کوچک بزرگ» دوست داشتنی و آزاردهنده بودن آسان است، اما او به شیوه‌های آرام و مستمر در مقابل باتیستا ایستادگی می‌کند.

باز هم، این واقعیت که PG-13 "My Spy" مایل است در طول مسیر به مکان های تاریک برود، باعث می شود که این پیشرفت های آشکار تا حدودی الهام گرفته به نظر برسد. همچنین باعث می‌شود که قرار دادن محصولات فراوان و ارجاعات فرهنگ پاپ بسیار ارزشمندتر به نظر برسند، همانطور که عاشقانه‌ای بیهوده بین جی جی و مادر سوفی است. با این حال، اگر در خانه با بچه‌های بی‌حوصله و باهوش خود گیر کرده‌اید، حداقل برای مدتی لبخند بر لبان همه می‌نشیند.

جولت

تاریخ ارسال : 1400/10/25

"بعضی از مردم گریه می کنند. بعضی ها مشروب می خورند. بعضی ها شعرهای چرند می نویسند. من به مردم صدمه زدم.» این سخنان را لیندی (کیت بکینسیل) در اوایل فیلم "Jolt" کارگردان تانیا وکسلر

"بعضی از مردم گریه می کنند. بعضی ها مشروب می خورند. بعضی ها شعرهای چرند می نویسند. من به مردم صدمه زدم.» این سخنان را لیندی (کیت بکینسیل) در اوایل فیلم "Jolt" کارگردان تانیا وکسلر، یک کمدی تاریک مجاور اکشن و علمی تخیلی که در مجاورت آن کمدی پراکنده و علمی تخیلی دارد، با نگرش غیرمعقول و غیرمعمول بیان می کند.

دنباله ی نئونی آن فیلمی دیوانه وار و سرد از مجموعه های مضطرب و کاراکترهای نازک کاغذ، "Jolt" ماجراهای ناگوار نیویورکری فوق الذکر را دنبال می کند، زنی غیرقابل پیش بینی استوار که به یک اختلال عصبی نادر لعنت شده است که او را غیرممکن می کند. خشم او را مدیریت کنید و تکانه های خشونت آمیز او را که توسط غریبه های مزاحم ایجاد می شود کنترل کنید. راستش را بخواهید، برخی از مردم در طول فیلم - از پخش‌کننده‌های انسان‌ساز ناامید در مترو گرفته تا گنده‌های متکبر و بی‌ادب و پرسنل خدماتی - صبر یک نفر را آزمایش می‌کنند، و شاید حتی سزاوار آن خشم خونین مهربانی هستند که لیندی می‌خواهد در ساعت‌های مختلف هر زمان خاصی را منتشر کند. روز اما برای عملکرد در جامعه و شهری که در آن گستاخی اغلب یک هنجار یا در بهترین حالت سر و صدای پس زمینه است، لیندی چاره ای جز انجام درمان تجربی دردناکی ندارد که روانپزشک مرموز و تا حدودی حامی خود دکتر مونچین (استنلی توچی) اختراع کرده است. او مدام به لیندی در مورد جلیقه شوک الکتریکی که به او گفته می‌شود بپوشد و هر بار که احساس می‌کند نیاز به غلبه بر نور روز از کسی را احساس می‌کند با یک دکمه فشاری بپوشد، اصرار می‌ورزد: «این یک درمان نیست». اما هشدارهای او در گوش ها ناشنوا می ماند. تنها و ناامید، لیندی از تکان روزانه خود برای ممانعت از خود استفاده می کند و از آن سوء استفاده می کند (اگرچه وکسلر هنوز هم نوع خشونتی را که لیندی آرزوی آن را در سر دارد، با جزئیات تلخ و طنزآمیز به ما نشان می دهد)، که اغلب نیاز به تنظیم دوز دستگاه دارد.

تنظیمات زمانی که جاستین باطنی (جای کورتنی) وارد زندگی لیندی به عنوان یک قرار کور می شود، ملاقاتی که او ابتدا سریع آن را رد می کند، اما بعد گرم می شود، همه چیز شروع به جستجو برای او می کند. آیا فرصتی برای خواستگاری موقت، حتی عاشقانه و ازدواج برای او وجود دارد؟ متأسفانه، جاستین آنقدر دور نمی ماند تا لیندی متوجه شود. وکیل قدرتمند که پس از یک شب عاشقانه با لیندی قربانی یک نقشه قتل پنهانی می شود و او را به عنوان مظنون اصلی پشت سر می گذارد، بلافاصله از تصویر خارج می شود و یک جفت کارآگاه را به راه می اندازد - نوین بسیار ماهر لاورن کاکس و سستی سرگرم کننده بابی کاناول. جانشینان - روی دم او. لیندی با هیچ چیز دیگری به جز مجموعه‌ای تصادفی از مهارت‌های فیزیکی و شرایط عجیبی که او را نترس می‌کند، همه چیز را به دست می‌گیرد تا هم نامش را پاک کند و هم قاتلان جاستین را پیدا کند.

برخلاف فیلم اخیر دیوید لیچ، «بلوند اتمی»، «جولت» به پالت رنگی پر جنب و جوش، فیلمبرداری سریع، طراحی پرجزئیات ظاهری خود افتخار می کند (اگر می توانید ببخشید که نیویورک فیلم با طراحی دردناکی به نظر می رسد و هیچ شباهتی به صحنه واقعی ندارد. شهر و همچنین زن بدجنس بدون ترس از مشت زدن و مبارزه در مسیر خود به جلو هدایت می شود. اما این فیلم همچنین از فیلم‌نامه‌ای که اسکات واشا به طور تصادفی نوشته است، کاتب آسیب می‌بیند - اشکالی که در بازیگر فوق‌الذکر شارلیز ترون نیز ضربه بزرگی ایجاد کرد.

در همین راستا، «Jolt» در طول آخرین بازی‌اش دو پیچ و تاب و چرخش غیرقابل قبول را ایجاد می‌کند و با سکانس‌های مبارزه با کارگردانی قانع‌کننده‌ای که نشان می‌دهد وکسلر قبلاً با فیلم‌هایی مانند «Hysteria» و «Buffaloed» نشان داده بود، به آنجا می‌رسد. اما علیرغم اینکه یک فیلمساز آشکارا مدبر در راس کار قرار دارد و یک بکینسیل بیش از بازی با ویژگی های ژانر ثابت شده، در نهایت اکشن توخالی فیلم بیش از آنکه جذاب باشد خسته کننده است. آنقدر که وقتی افشای اینکه واشا آستین بلند کرده است بالاخره با اطمینان یک رعد و برق به دستش می رسد، فوراً خاموش می شود و به سختی به جای لرزیدن به دنبال آن، یک شانه بالا انداخته می شود.

مهاجمان شب

تاریخ ارسال : 1400/10/25

تریلر علمی تخیلی غم انگیز کانادایی «مهاجمان شب» به لطف تمرکز دنیس گولت، نویسنده/کارگردان/تهیه کننده کری-متیس بر قهرمانان بومی، به سختی از دیگر فانتزی های دیستوپیایی تنبیه کننده جدا می شود.

تریلر علمی تخیلی غم انگیز کانادایی «مهاجمان شب» به لطف تمرکز دنیس گولت، نویسنده/کارگردان/تهیه کننده کری-متیس بر قهرمانان بومی، به سختی از دیگر فانتزی های دیستوپیایی تنبیه کننده جدا می شود. سال 2043 است و این مکان یک آمریکای شمالی (به طور اسمی) متحد است. «جینگوها» جنگ‌طلب، فرهنگ وحشتناکی مبتنی بر نظامی را تبلیغ می‌کنند و ساکنان بومی محروم از حق رای توسط پهپادهای عظیم و کم‌پرواز کنترل می‌شوند. هیچ کس در مورد ویروس مرموز میکاو یا جنگ به همان اندازه مبهم صحبت نمی کند، که هر دو تنها تنش نژادی و نابرابری طبقاتی را بیشتر کرده اند. همانندسازی رویایی غیرممکن است، همانطور که ممکن است با شنیدن وعده وفاداری در آکادمی، مدرسه نظامی برای ملتی متأسفانه همگن، تصور کنید: یک کشور، یک زبان، یک پرچم.

با توجه به زمان زیادی که گولت و همکارانش به جای توسعه سناریوی کابوس‌آمیز خود صرف تلقین می‌کنند، این شعار اقتدارگرای همه‌منظوره به طور طعنه‌ای در «مهاجمان شب» برجسته می‌شود. دیالوگ‌های ملایم و تصاویری بی‌معنا باعث می‌شود که به طور مداوم به راحتی بفهمیم که باید طرفدار و علیه چه کسی باشیم. ماهیت مرتب، خنثی و غیراصولی سبک فیلم نیز با توجه به انگیزه ضدفرهنگی تعیین‌کننده فیلم، تاسف‌آور است: آیا نیسکا (ال مایجا تیل‌فدرز)، یک مادر مجرد مدبر، باید به دختر نوجوان تأثیرپذیرش واسی (بروکلین لتکسیر-هارت) اجازه دهد. توسط آکادمی مطرح شود؟

تضاد درونی نیسکا زمانی مطرح می‌شود که پس از تسلیم ویسی به جینگوها، او سعی می‌کند روایت آکادمی را با برقراری ارتباط مجدد با دوست خانوادگی روبرتا (آماندا پلامر) و پسرش پیر (اریک آزبورن) بپذیرد. سخنگوی جینگو اما زمانی که انتخاب‌های ما ریشه‌یابی نیسکا و هم‌طلبان بومی‌اش را ریشه‌کن کنیم، یا در آکادمی بدیهی شیطان، که با خشونت عمومی و تبلیغات شبه جهانی تعریف می‌شود، تضاد دراماتیک زیادی برای بینندگان وجود ندارد. «مهاجمان شب» ممکن است به‌خوبی حال و هوای تاریک حاکم بر آمریکا را منعکس کند، اما عموماً به‌عنوان یک سرگرمی خوب یا یک پیش‌گویی تلخ قانع‌کننده نیست.

«مهاجمان شب» نیز به شدت بر اضطراب شخصیت‌هایش استوار نیست، بنابراین تشخیص اینکه مادری و شهروندی برای Niska چه معنایی دارد، به غیر از ارزش‌های اصلی که قرار است به طور غریزی محافظت شوند و نگران شوند، اغلب دشوار است. حتی اعضای جامعه بومی نیز با نوعی رفاقت سطحی تعریف می شوند. یک جلسه غیررسمی، اما محترمانه آتش‌سوزی کری، قهرمانان ما را در مقابل آکادمی قرار می‌دهد، که با تمرین‌های نظامی تعریف می‌شود (چقدر می‌توانید یک تفنگ را جمع کنید؟) و مقامات متواضع که اصرار دارند که کری «نمی‌تواند از آنها مراقبت کند.» خانواده های خود." رابطه Niska و Waseese ظاهراً نادرست بودن این گفته را ثابت می کند.

تماشاگران می‌دانند که نیسکا مادر خوبی است، زیرا او بیشتر زمان فیلم را در تلاش برای متحد شدن با دخترش می‌گذراند، که حامیان اسرارآمیز آکادمی‌اش همیشه به‌عنوان تبه‌کاران شستشوی مغز معرفی می‌شوند (یا درباره‌اش شایعات می‌گویند)، بنابراین انگیزه‌های آنها همیشه آشکارا شیطانی و خودخواهانه است. ما دقیقاً می‌دانیم که باید در مورد آکادمی چه احساسی داشته باشیم، بر اساس یک صحنه تثبیت‌کننده که در آن یک گرافیتی صلیب شکسته ضد آکادمی به‌خوبی برچسب‌گذاری شده است: «حافظان صلح یا اشغالگران؟» ما همچنین می‌توانیم تحقیر بی‌موجه گوله را برای این فاشیست‌های کاهگلی در دیالوگ‌های مبهم مانند «تا زمانی که ما یک تکه زمین داشته باشیم، همیشه به دنبال ما خواهند آمد» بشنویم.

زمان زیادی است که ویکتوریا (بیروا پاندیا)، یکی از اعضای آکادمی، به واسی نشان دهد که چرا حتی نمی‌توانید به افراد بدی که شبیه شما هستند اعتماد کنید. با توجه به اینکه ما در مورد ویکتوریا فراتر از هویت او به عنوان یک فرد رنگین، اطلاعات کمی داریم، این یک مفهوم پربار و صریح حامی است. اما برای پیشبرد طرح بافت نازک فیلم، ناگزیر به یک بز قربانی نیاز است، بنابراین چند شخصیت فرعی به این مناسبت می رسند. احتمالاً از قبل می دانید که آنها چه کسانی هستند و این بیشتر مشکل است.

بسیاری از «مهاجمان شب» به فرضیات در یک نگاه بستگی دارد که اغلب آسان است بدون درگیر شدن با نمادهای بارگذاری شده آن، همراه با پیامدهای ضربه زدن آن، سر تکان دهید. ما از طریق یک سری تعقیب و گریز دلخراش و مجموعه‌ای از درگیری‌های بی‌دندان به دیگری می‌پیچیم، که بیشتر آن‌ها به نظر می‌رسند و به نظر می‌آیند که توسط سوژه‌های خسته‌کننده فیلم جمع‌آوری شده‌اند. و در حالی که به نظر می رسد این نوع نخ شورش وان با در نظر گرفتن مخاطب عام طراحی شده است، هیچ چیزی در اینجا وجود ندارد که از نظر فرهنگی خاص یا متمرکز بر عاطفه باشد که بتواند سرمایه گذاری عاطفی ما را به دست آورد.

جستجوی Niska و Waseese برای پذیرش به ویژه با توجه به اینکه آنها معمولاً چقدر همدردی به نظر می رسند ناامید کننده است. تصور اینکه کسی - حتی بینندگان گمراهی که با جینگوها همذات پنداری می کنند - در دنیایی که همه به یک شکل نگاه می کنند، صحبت می کنند و رفتار می کنند، کاملاً راحت باشد، سخت است. اما این دقیقاً همان آینده تیره و تاریکی است که "Night Raiders" پیش بینی می کند: قهرمانان خوب هستند زیرا به افراد بد مناسب (عمدتاً هواپیماهای بدون سرنشین) حمله می کنند و شرورها بد هستند زیرا یا بسیار ضعیف هستند یا بیش از حد بی احساس هستند. برای مبارزه با دشمن واقعی من می‌خواستم دنیای «مهاجمان شب» را ریشه‌کن کنم و به آن اهمیت بدهم، اما هرگز احساس نکردم که نیسکا و دخترش بیشتر از آنچه که رفتار قابل پیش‌بینی‌شان تبلیغ می‌شود، درباره خودشان صحبت کنند.


صفحه 6 از 15